شعر در مورد غروب پاییز
خانه دل تنگِ غروبی خفه بود
مثلِ امروز که تنگ است دلم!
پدرم گفت: “چراغ”
و شب از شب پُر شد!
من به خود گفتم: “یک روز گذشت…”
مادرم آه کشید:
“زود بَر خواهد گشت…”
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم بُرد…
شعر در مورد غروب جمعه
تنهایی
هیولای عجیبیست ..
روزهای هفته رامی بلعد
غروب جمعه بالامیاورد ..
غروب دلگیر
ماشادبودیم
ناگاهان غروب جمعه شد
شعر غم انگیز غروب
بی هیچ نام
می آیی
اما تمام نام های جهان باتوست
وقت غروب نامت
دلتنگی ست
وقتی شبانه چون روحی عریان می آیی
نام تو وسوسه است
زیر درخت سیب نامت
حواست
و چون به ناگزیر
با اولین نفس که سحر می زند
می گریزی
نام گریزناکت
رویاست…
شعری کوتاه غروب آفتاب
من صبورم اما
به خدا دست خودم نیست اگرمی رنجم
یا اگر شادی زیبای تو را
به غم غربت چشمان خودم می بندم
من صبورم اما
چه قدَر با همه ی عاشقی ام محزونم
و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ
مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم
من صبورم اما
بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب
و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند
من صبورم اما
آه، این بغض گران
صبر چه می داند چیست.
شعر نو غروب خورشید
برایت
دلتنگی عصر پاییز را می فرستم
مثل کلاغ های دم غروب
هیچ جا نیستم
فقط گاهی
یکی از پرهایم می افتد.
شعری زیبا در مورد تاریکی
هر غروب
می آید و مرا در آغوش می گیرد
تنها
“تاریکی” ست که مرا خوب می فهمد.
غروب آفتاب
اولین بار نیست
که این غروب لعنتی غمگینات کرده است
آخرین بار نیز نخواهد بود.
به کوری چشمش اما
خون هم اگر از دیده ببارد
بیش از این خانهنشینمان
نخواهد کرد ..
کفش و کلاه کردن از تو
خنده به لب آوردنات از من ..
شعر نو
غروب جمعه را دوست دارم
به خاطر دلتنگی ات …
که آرام آرام
سرت را
روی شانه ام می گذارد.
شعر زیبای غروب و طلوع
طلوع اوّلین گل سرخ بود
یا غروب آخرین نرگس زرد ؟!
که پروانه ها
تو را در من سرودند
یادم نیست
اوّلین شعرم را برای تو
که باران کجا می خواند
و پنجره ها فهمیدند
شعر غروب
فرض کن یک غروب بارانیست و تو تنها نشستهای مثلاً
بعدش احساس میکنی انگار، سخت دلتنگ و خستهای مثلاً
در همآن لحظهای که این احساس مثل یک ابر بیدلیل آنجاست
شده یک لحظه احتمال دهی که دلی را شکستهای مثلاً؟
که دلی را شکستهای و سپس، ابرهای ملامت آمدهاند
پلک خود را هم از پشیمانی روی هم سخت بستهای مثلاً
مثلاًهای مثل این هر شب، دلخوشیهای کوچکم شدهاند
در تمام ردیفهای جهان، تو کنارم نشستهای مثلاً
و دلی را که این همه تنهاست، ژاپنیها قشنگ میفهمند
مثل ویرانی هیروشیماست بعد آن جنگ هستهای مثلاً
فرض کن یک غروب بارانیست و تو تنها نشستهای اما
من نباید زیاد شکوه کنم من نباید . . . تو خستهای مثلاً
سیّدمهدی نقبایی
شعر در مورد غروب جمعه و امام زمان
رسیدهام به تو
اما هنوز دلتنگاَم!
انگار به اشتباه،
جای طلوع
در غروبِ چشمهایت
فرود آمده باشم!
شعر با معنی غروب
می شود تنهایی بچگی کرد
تنهایی بزرگ شد
تنهایی زندگی کرد
تنهایی مُرد
ولی قهوه ی غروب های دلگیر جمعه را
که نمی شود
تنهایی خورد!
شعری مفهومی
حالا که تو رفته یی می فهمم
دست های تو بود
که به نان طعم می داد
پنیر را به سفیدی برف می کرد
و روز می آمد و سر راهش با ما می نشست. _
حالا که تو رفته یی
و ملال غروبی نان را قاچ می کند
و برگ درختان
به بهانۀ پاییز
ناپدید می شوند.
اشعار غروب
نشد به مهربانی ات شک کنم
نشد رسما برایت بمیرم
نشد دل آزرده شوی
از غروب ستاره ای دور و
تقصیر ها را من به گردن بگیرم
نشد در سایه ات پناه بگیرم از این همه سرما
نشد از این همه شب
خاطره ای بسازیم
بی خیال آرزوی صبح فردا …نشد.
شعر بلند غروب
با غروب این دل گرفته مرا
میرساند به دامن دریا
میروم گوش میدهم به سکوت
چه شگفت است این همیشه صدا
لحظههایی که در فلق گم شدم
با شفق باز میشود پیدا
چه غروری چه سرشکن سنگی
موجکوب است یا خیال شما
دل خورشید هم به حالم سوخت
سرختر از همیشه گفت: بیا
میشد اینجا نباشم اینک آه
بی تو موجم نمیبرد زینجا
راستی گر شبی نباشم من
چه غریب است ساحل تنها
من و این مرغهای سرگردان
پرسهها میزنیم تا فردا
تازه شعری سرودهام از تو
غزلی چون خود شما زیبا
تو که گوشت بر این دقایق نیست
باز هم ذوق گوش ماهیها
محمد علی بهمنی
شعر زیبا در مورد غروب جمعه
خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
مائیم که یا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
هر پسین
شعر دلتنگی غروب جمعه
خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
غروب دلگیر جمعه
تو را دوست دارم
زمین از چرخیدن می ماند.
و خورشید فراموش می کند که باید غروب کند.
غروب غم انگیز
مرد اگر بودم
نبودنت را غروب های زمستان
در قهوه خانه ی دوری
سیگار می کشیدم
شعر غروب خورشید
غروب جمعه رسیده است و باز تنهایی
غروب، این همه غربت، چرا نمیآیی؟
زمین به دور سرم چرخ میزند، پس کی
تمام میشود این روزهای یلدایی؟
کجاست جاذبهات آفتابِ من؟ خسته است
شهابِ کوچکت از این مدارپیمایی
کبوترانه دلم را کجا روانه کنم؟
کجاست گنبد آن چشمهای مینایی؟
تمام هفته دلم را به جمعه خوش کردم
غروب جمعه رسیده است و باز تنهایی
پانته آ صفایی
شعری در مورد غروب دریا
من هیچ کس را آن سوی دیوارها نداشته باشم شاید
اما در این غروب کسالت بار
هیچ چیز به اندازه ی تلفنی از زندان
خوشحالم نمی کند
و مردی که اعتراف کند
گاهی
به جای آزادی
به من می اندیشد
شعر غروب دریا
شب از هفت و نیم غروب و
آدمی از یک پرسش ساده آغاز میشود.
روز از پنج و نیم صبح و
زندگی از یک پرسش دشوار!
صبحاَت بخیر شبزندهدارِ سیگار و دغدغه،
لطفا اگر مشکلات جهان را
به جای درستی از دانایی رساندهای،
برو بخواب!
آدمی از بیمِ فراموشی است
که جهان را به خوابِ آسانترین اسامیِ خویش میخواند
شعر زیبای غروب
از راه میرسند پدرها غروبها
دنیای خانه روشن و زیبا غروبها
از راه میرسند پدرها و خانهها
آغوش میشوند سراپا غروبها
از راه میرسند و هیاهوی بچههاست
زیباترین ترانه دنیا غروبها
اما به چشم دخترکان شوق دیگری ست
شوق دوباره دیدن بابا غروبها
بعد از هزار سال من و کودکان شام
تنها نشسته ایم همین جا غروبها
اینجا پدر، خرابه شام است ، کوفه نیست
اینجا بیا به دیدن ما با غروبها
بابا بیا که بر دلمان زخمها زده ست
دیروز تازیانه و حالا غروبها
دست تو را بهانه گرفته ست بغض من
بابا ز راه میرسی آیا غروبها
بابا بیا کنار من و این پیاله آب
که تشنه ایم هر دو تو را تا غروبها
از جادهها بیایی و رفع عطش کنی
از جادهها بیایی…اما غروبها
بسیار رفته اند و نیامد پدر هنوز
بسیار رفته اند خدایا غروبها
کم کم پیاله موج زد و چشم روشنش
چون لحظههای غربت دریا غروبها
خاموش شد، و بر سر سنگی نهاد سر
دختر به یاد زانوی بابا غروبها
بعد از هزار سال هنوز اشک میچکد
از مشک پاره پاره سقا غروبها
اسماعیل امینی
شعر نو
همیشه
به انتهای گریه که می رسم
صدای سادۀ فروغ، از نهایت شب را می شنوم
صدای غروب غزال ها را
صدای بوق بوق نبودن تو را در تلفن!
شعر درباره غروب دریا
من اینجا یک فنجان نیم خورده دارم
یک صندلی کنار بی حوصله گی هایم
و صداهای زندانی که گاه گاه سر می کشند
از استخوانهایم
از موهایم
سینه ام
و ریز ریز می شوند روی پیراهن غروب
شعر کوتاه جالب
باد میآید
کاغذهایم را … تو را با خود می برد.
می شود ماه را با دست هایت نگه داری،
غروب نکند؟
می خواهم درها و پنجره ها را چفت کنم
و تو را
برای همیشه بنویسم
اشعار زیبای غروب
عکس نوشته غروب غمگین برای پروفایل + جملات غمگین و متن برای…
عکس پروفایل طلوع و غروب خورشید
نم باران، لب دریا، غم تو، تنگ غروب
دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی
احسان نصری
شعر کوتاه غروب
عشق را در انتظار تلخ و بی پایان خود
در غروب جمعهای دلگیر پیدا میکنی
ساناز رئوف
اشعار غروب آفتاب
باز جمعه رسید و نیامدی و شدند
غروب جمعه و مرگ و وجود من همراه
مهدی زراعی
شعر غروب
میشوم دلتنگ دیدار تو هر تنگ غروب
گر چه غم بسیار، امّا شادی از ما دور نیست
مجتبی رمضانی
اشعار در مورد غروب
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقبها را
نجمه زارع
شعر زیبا درمورد غروب دریا
از غروبی که سایه ام را
کاشته ام
هیچ شکوفه ای
طعم بوسه خورشید را
نچشیده است.
شعری درباره غروب دریا
تو که آن بید لب حوض را به خاطر داری !
همین امروز غروب
برایش دو شعر از نیما خواندم
او هم خم شد بر آب و گفت :
گیسوانم را مثل «ری را» بباف
شعر زیبا
هر غروب در افق پدیدار میشوی
در دورترین فاصلهها
آنجا که آسمان و زمین به هم میرسند،
من نامت را فریاد میزنم
و آهسته میگویم: “دوستت دارم
شعرهای عاشقانه غروب
تمامِ روزهای هفته سر در گم ام
غروب جمعه که می شود
سر از دل تنگی در می آورم
شعرهای با معنی غروب
روزهای اول اردی بهشت است
و تقویم ِدل
گره خورده به غروب های بهار
به دلشوره های مزمن من
به چارفصل رنگ بازی چشم های تو
شعر زیبا درباره غروب خورشید
تصویر قشنگی ست
برخورد موج با صخره
در یک غروب زیبا
اما …
تا اسیر دریا نشوی
نمی فهمی چه جهنمی ست این زیبایی!
شعر کوتاه و عاشقانه غروب
عشق
نام دیگر تو بود
وقتی خواب شیرین داشتن ات را
از سر این فرهاد گرفتی
حالا همه ی غروب های دنیا
پشت این کوه تنهایی می افتد.
شعر غروب جمعه درباره امام زمان
مانده ام چگونه تو را فراموش کنم
اگر تو را فراموش کنم
باید سالهایی را نیز
که با تو بوده ام فراموش کنم
دریا را فراموش کنم
و کافه های غروب را
باران را
اسب ها و جاده ها را
باید دنیا را
زندگی را
و خودم را نیز فراموش کنم
“تو” با همه چیز من آمیخته ای
شعر درباره غروب دلگیر جمعه
پاییز
نگاه خشکیده ی من بود
بر تنِ خسته ی کوچه
و عشق نافرجامی
که داشت کم کم غروب می کرد
شعر درباره غروب دلگیر
چقدر من دیدنت را دوست دارم
در خواب
در غروب
در همیشهیِ هر جا
هرجایی که بِتوانْ تو را دید
صدا کرد
و از انعکاس نامت کیف کرد
چقدر من
دیدن تو را دوست دارم
شعر در وصف غروب
همه از جمعه می نالند
اما جمعه
تنها روزیست
که من می توانم
صندلی چوبی ام را به پشت بام ببرم
و تماشای چشم های تو را
در غروب آفتاب
جشن بگیرم
شعر احساسی غروب
غروب
همان جایی که
اگر تو را از من بگیرند
سرم را می گذارم تا بمیرم
شعر در مورد غروب
کمک کن بی تو نمانم
من در تک تک غروب ها
من در
تک تک باران ها
من در
غرور درد
بارها تو را تجربه کرده ام
کمک کن ثانیه ها را بی تو رج نکنم
شعر زیبا و احساسی
هنگامی که دستان مهربانش
را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی
همچنان که شادیش
طلوع همه آفتاب هاست
شعر در وصف غروب خورشید
باید
خودم را
بگذارم کنارِ خودم
و پیادهرو را
تا آخرین سنگفرش
شانه به شانه راه برویم
غروبی آرام
برای یک تنهایی دونفره
غروب جمعه
بس کن از شمس مبر نه به غروب و نه شروق
که از او گه چو هلالی و گهی چون قمری
غروب آفتاب
هر آنک از عشق بگریزد حقیقت خون خود ریزد
کجا خورشید را هرگز ز مرغ شب غروب آمد
غروب الشمس
تو را چه بحث رسد با من ای غراب غروب
اگر نه مسخ شدستی ز لعنت مورود
شعر غروب جمعه
روز دیدی طلعت خورشید خوب
مرگ او را یاد کن وقت غروب
شعر غروب الشمس
هین مکن تعجیل اول نیست شو
چون غروب آری بر آ از شرق ضو
شعر غروب دریا
گر شمس فروشد به غروب او نه فنا شد
از برج دگر آن مه انوار برآمد
شعر درباره غروب دریا
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد ت
و را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
شعر در مورد غروب دریا
نماز شام چو خورشید در غروب آید
ببندد این ره حس راه غیب بگشاید
شعر نو
به هر صبوح درآیم به کوری کوران
برای کور طلوع و غروب نگذارم
شعر
گر غروب آمد به گور اندرشدی
باز طالع شو ز مشرق چون مهی
شعر کوتاه غروب دریا
از آفتاب قدیمی که از غروب بری است
که نور روش نه دلوی بود نه میزانی